برون ریز

من کوزه و این تراوشاتم....

برون ریز

من کوزه و این تراوشاتم....

انگار که ما انسان ها،هیچ گاه حتی شبیه آدم هم نخواهیم شد.....
گهگاهی وقتی بین این مردم مسلمان راه میروم،هرچیزی را میبینم،جز اسلام!
شاید باید شیشه عینکم رو بشویم،باید تمیزش کنم!
نه!
اینبار باید ذهن های کثیف را تمیز کرد!
عینک ها وسیله اند،با عینک کثیف هم میشود دید!
ولی با ذهن آلوده نه!
سختی کار آنجاست که باید با مردم غریبه ی این شهر در مبناهایی صحبت کنی که هیچکدام قرص و محکم نیستند!
اینجا جائیست که این مردم به همه ی مبناهای در حال تغییر و بی ثبات مطمئنند!
به غیر از مبناهایی که ثبات دارن و واقعی اند و محکم!
این مردم که میگویم از من دور نیستند...از دایره ی خانواده انسانی من اند!
من هم گاهی عضوی از همین خانواده میشوم...گاهی فراری میشوم...
گاهی به سمت آنها میدوم و گاهی مثل جن زده ها پاهایم قرار را در فرار میابند....
ما انسان ها مبنا را گم کرده ایم!!!
از جایی توقع استجابت داریم که بن بست است؛نه درگاه!!!
در میان این همه نا آرامی گم میشدم برای همیشه...مثل غریقی که در میانه ی دریا هیچ نجاتی اورا پیدا نمیکند ....اگر که بند دلم را به خودت وصل؛نمی آفریدی....
از نا توانی خودم...از بدی روزگار...از خرابکاری هایم؛حتی از وابستگی ام به تو!!!!
از همه شان خسته ام!!!!
چه میشد اگر که میتوانستم بگویم خیالت راحت!من محکم در راه،برای تو ایستاده ام!!!
اما نمیشود!!!
و باید بگویم خیالم راحت!که تو مرا در راه نگه میداری!حتی اگر که به خاکی بزنم!
من زخمی ام...نه تنها از روزگار...از همه چیز...حتی از خودم! از اختیارم!!!از همه چیز زخمی ام به جز تو!و در عام چیزی جز تو نیست!!!نمیدانم دلم چه سرگشتگی ای پیدا کرده...
فقط حیرانم....
حیران!

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۵:۳۲
مجنون شمیم یار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۲:۴۸
مجنون شمیم یار

گاه باید شکست سکوتی را که اگر شکسته نشود؛

میشکند تمام خود دو حرفیَت را!

از "ت" تــــــــــــــــــــــــآ "واوِ" وجودیَت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۳ ، ۰۲:۳۴
مجنون شمیم یار